خاطرات این روزها
سلام نفسم
الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم 35 روزه هستی . می خوام برات از احساس خوب مادری بگم که تو برام دادی اصلا فکر نمی کردم که فرزند اینقدر شیرین باشه. از وقتی تو اومدی هیچ چیز دیگه برام جز سلامتی و خوشبختی تو برام مهم نیست.هر دم دعات می کنم از خدای مهربونم می خوام نگه دارت باشه.
عزیزم تازگیها خیلی بلا شدی همش با دست وپات بازی می کنی تو خواب می خندی بعضی وقتها از ته دل گریه می کنی ما هم با هر حرکتت کلی ذوق می کنیم.ساعت خوابیت بهم خورده شبها خیلی کم می خوابی همش شیر می خوای بعد هم نمی خوابی همش صدا در میاری با دست وپات بازی می کنی خلاصه خیلی شیرین شدی من هم دلم نمیاد بخوابم وقتی تو بیداری باهات بازی می کنم اصلا هم ناراضی نیستم دوست دارم همش بیدار باشم برات شیر بدم تا زودتر بزرگ بشی اخه عزیزم چون زود به دنیا اومدی وزنت کمه خیلی دوست دارم توپل بشی زودتر به وزن هم سنات برسی.
هنوز خونه ی مامان جون اینا هستیم.بابا هم هر شب میاد به دیدنمون چون از صبح زود میره ارومیه سر کارشب بر می گرده شبها فرصت می کنه بیاداونهم خیلی دوست داره همش دوست داره بیدار باشی باهات بازی کنه .اصرار داره که بریم خونمون ولی چون تو خیلی کوچکی مامان جون و بابا جون نمی ذارن می گن یه کم بزرگ بشی بعد. اونها هم خیلی دوست دارن همش تو این فکرن که اگه ما بریم اونها نمی تونن بمونن.عزیز جون هم هر روز میاد به دیدنت.خلاصه اینکه تو فسقلی همه رو جذب خودت کردی. الاهی قربون چشای نازت بشم.من و بابا خیلی دوووووووست داریم
عکس سی وچهار روزگیت 9 خرداد روز جمعه