کنترل وزن پسرم
سلام به پسر نازم
ببخش عزیزم که خیلی وقته وبلاگت رو بروز نکردم عوضش یه عالمه حرف دارم برات اول از رفتن به دکتر برای کنترل وزنت برات بگم. 10 خرداد وقت دکترت بود دفعه قبل 27 اردیبهشت رفتیم دکتر که وزنت 2220کیلو بود که دکتر بهم گفت باید حسابی بهت برسم حداقل روزی 20 گرم باید به وزنت اضافه بشه گفت 10 خرداد بیاییم برای کنترل. وقتی بردمت دکتر وزنت شده بود 2660 کیلو گرم .واسه 14 روز خیلی خوب بود خیلی خوشحال شدم از اینکه تونسته بودم خوب برات برسم خلاصه اینکه چشات هم نیاز به کنترل داشتن چون تو دستگاه مونده بودی باید کنترل می شدن که خدای نکرده اشعه دستگاه به شبکیه چشمت اسیب نرسونده باشه. روز دوشنبه 12 خرداد 37 روزگیت اولین بار خارج از شهر رفتی رفتیم تبریز دکتر برای چشات اونهم که خدا را هزاران مرتبه شکر سالم بودی .موقع برگشتن باباجون برات لباس خرید اینم عکسش:
از تبریز که برگشتیم بابایی گفت که برگردیم خونمون بدون ما حوصلش سر می رفت بعد 27 روز موندن خونه ی مامان جون اینا بلاخره اولین بار اومدی خونمون. مامان جون از رفتنمون خیلی ناراحت بود با زور راضیش کردم پشت سرمون خیلی گریه کرد ولی چاره ای نداشتیم بلاخره باید میامدیم خونمون.اخه قرار بود عمه جونا یکی از انزلی یکی از تهران بیان به دیدنت چون بچه هاشون امتحان داشتن نتونسته بودن زودتر بیان واسه دیدنت ثانیه شماری می کردن روز چهارشنبه صبح رسیدن اول از همه اومدن به دیدن تو خیلی ازت خوششون اومد.
مامان جون و بابا جون هم هر روز میان به دیدنت . روز شنبه 17 خرداد هم بردمت بهداشت ازت خون بگیرن گفته بودن 40 روزگیت ببرمت چون 40 روزگیه روز پنجشنه روز رحلت امام بود تعطیل بود موند واسه شنبه. اونجا که وزنت کردن شده بودی 2950کیلو گرم .در عرض یه هفته 300 گرم اضافه کرده بودی گفتن خیلیی خوبه .افرین به پسرم خلاصه اینکه خواستن ازت خون بگیرن من رفتم بیرون چون طاقت گریه ات رو نداشتم ولی صدای گریه ات همه جا رو پر کرده بود خیلی دلم گرفت عزیزم . مامان بمیره گریتو نبینه.
این روزها خیلی بلا شدی چند باردیدم که تو خواب با صدا می خندیدی خیلی ذوق می کردم خیلییییی دوست داشتنی شدی پسر نازم قربون چشای نازت برم
دیروز با مامان جان رفته بودم بیرون که مامان جان برات این لباس ها رو خرید:
مامان جان دستت درد نکنه