پایان 9 ماهگی مرد کوچکم
سلام وروجک مامان و دوستان عزیزم...... ممنونم از اینکه به وبلاگمون سر میزنین و نظر میدین.
ماهگیت مبارک عسلم
پسر گلم 9 ماهگیت هم تموم شد و به سلامتی وارد دهمین ماه زندگیت شدی.
گلایه از روزها دارم که به این زودی می گذرند, من دوست دارم از لحظه به لخظه بزرگ شدنت لذت ببرم .مثل اینکه همین دیروز بود که تو رو تو بیمارستان بخش ان ای سیو دیدار کردم خیلی کوچولو بودی بدون دستگاه نمیتونستی تنفس کنی .
ولی الان ماشالله چه بلا شدی و صبح تا شب من رو بدنبال خودت می کشونی. خیلی خیلی شیطونی می کنی. از دست تو تموم وسایل دکوری و تزئینی و گلهامو جمع کردم تا با خیال راحت بذارم بازی کنی. هر چیزی رو میبینی می خوای برداری .
عزیزم نمی دونم چرا هنوز از دندونات خبری نیست. چند روزه مریضی و سرما خوردی گوشات درد میکنه و همش گوشاتو می کشی و بعضی موقعها تب هم می کنی ابریزش دهان بینی هم داری. شبها خوب نمی خوابی و همش بیدار میشی و ناله می کنی.همه می گن از دندوناته ولی من فکر می کنم از سرما خوردگی باشه.
تقریبا یه ماهه صورت نازت حساسیت کرده و قرمز می شه مثل جوشه که بابایی میگه جوش جوونی زدی چندبار هم بردیم دکتر ولی داروها هم جواب نمیدن.
عزیزم دیگه شکمت رو بلند می کنی و به صورت چهار دست و پا وایمیستی ولی مثل اینکه اونطور بلد نیستی خرکت کنی موقع جلو رفتن سینه خیز میری.سینه خیز رفتنت خیلی بامزه است یه دستت رو زیر شکمت می ذاری و اونو فشار میدی میری جلو .مثل سربازان رزمنده میمونی.
عزیز دلم, تازگیها یاد گرفتی وقتی صدای اهنگ می شنوی با صدای بلند می خندی و واسه خودت ذوق می کنی و دستاتو تکون میدی مثل اینکه میرقصی.
وقتی بهت میگم یاالله دستت رو میاری جلو دست میدی وقتی می گم چشمک بزن چشاتو باز بسته می کنی وای که نمیدونی تو اون حالت چه خوردنی میشی.
با مامان جون و عزیز بیشتر از همه انس گرفتی و از بغل اونا حتی به بغل من هم نمیای. و بیرون رو خیلی دوست داری هر کسی رو با روسری و چادر میبینی پشت سرش گریه می کنی و می خوای تا تو رو هم ببرن.
غذا خوردنت هم ماشالله خیلی خوبه. خیلی شکمویی از دست تو نمی تونیم چیزی بخوری تا می بینی گریه می کنی که به تو هم بدیم. عاشق موز هستی.هر روز موز رو با یکم شیر له می کنم تو هم با علاقه زیاد می خوری .سوپ و سرلاک و بیسکوییت مادر هم خیلی دوست داری. قربون پسرم برم که از بابت خوردن مامان رو اذیت نمیکنی.
راستی پسر نازنینم دیروز بابایی ماشینش رو عوض کرد ویه زانتیا خرید. مبارکش باشه.
واما عکسای خوشگل گل پسری........
الیار جان اینجا داری به بابایی تگاه می کنی و می خندی.
داشتم لباساتو تعویض می کردم برای اینکه سردت نشه با پتو برت داشتم. راستی پتو,پتوی نوزادی بابایی هستش.
به تماشای کارتون هم خیلی علاقه داری .
اینم خوشتیپ مامان تو مهمونیه عمه رقیه ی من.
اینهم عکست با بابا جون
پسر درس خونم فردا امتحان داره......
بابایی از دست تو نمی تونست کتابهاشو زمین بذاره وقتی رو زمین میدیدی خودت رو زود می رسوندی.
اینجا هم داشتی با ملیکا جون بازی می کردین
الیار بالام کنار درخت کریسمس.
جمعه خونه ی مامان جون اینا بودیم خاله مهناز اینا و مادر بزرگم اینا و خاله مهدیه هم اونجا بودن. تولد اراز جون,پسر خاله ی من بود چون باباش رفته بود مسافرت جشن نگرفته بودن. مامان جون هم برای اینکه خوشحالش کنه یه کیک ساده براش پخت و یه جشن کوچولو وساده برا خودمون گرفتیم
اینهم عکست با پسر خاله های من. سمت راستی ایدین و سمت چپی اراز هستش