الیارالیار، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

الیار شیرینی زندگیم

اومدن غیر منتظره پسرم

1393/2/17 21:01
نویسنده : مامان الیار
317 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان به دنیای ما خوش اومدی ولی چرا اینقدر زود می خوام برات از روزی بگم که بدنیا اومدی . الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم 12 روزه که به دنیااومدی عزیزم پنشنبه شب بود که سرویس خوابت رو که به دوست بابات سفارش داده بودیم بسازن رو اوردن تقریبا سیسمونیت کامل بود فقط چند وسایل جزئی مونده بود که قرار بود شنبه بخریم تا اتاقت روبچینیم ولی عزیزم توی فسقلی عجله کردی توهفته سی و دوم شنبه 6 اردیبهشت صبح ساعت 4 کیسه ابم پاره شد من خیلی ترسیدم بابا هم با صدای جیغ و داد من از خواب پرید خیلی ترسیده بودیم. بابا عزیز روبیدار کرد من هم به مامان جان زنگ زدم با هم رفتیم بیمارستان من رو بردن زایشگاه معاینه کردن گفتن باید زایمان بکنم من خیلی از زایمان طبیعی می ترسیدم اونقدر اونجا اصرار میکردم که سزارین بشم ولی فایده نداشت حتی نمی گذاشتن کسی رو ببینم خیلی نگرانت بودم که خدای نکرده طوریت بشه اونقدر گریه کردم اخر سر عروس دایی محمد که کارمند بیمارستان بود کمکم کرد که مامانم رو ببینم مامانم گفت که دکترم خانم افتخار میاد عملم کنه از اینکه از دست اون ماما ها که اونجا اذیتم کردن راحت می شدم خوشحال شدم تا اینکه خانم افتخار اومد من رو به اتاق عمل بردن من اصرار داشتم که بیهوشم کنن چون خیلی استرس داشتم ولی گفتن بیهوشی بر تو ضرر داره بی حسم کردن من همش داشتم ایه الکرسی می خوندم . چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای گریه ات رو شنیدم حس خیلی خوبی داشتم ولی چون نگرانت بودم از دکتر پرسیدم که سالمه؟ دست و پا داره؟ دکتر عصبانی شد گفت :چرا اینقدر نگرانی ؟نگرانی برات خوب نیست. بچه ات سالمه سالمه. این رو گفت بیهوشم کرد . تا اینکه من به هوش اومدم خیلی درد داشتم اتاق دور سرم می چرخید احساس می کردم مرده ام خیلی حالم بد بود چند بار از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم مامان جان و حاجیه خانوم پیشم بود همش تو رومی پرسیدم که سالمی یا نه؟ پاهام کاملا بی حس بود ولی جای عملم خیلی درد داشتم تا اینکه امپول ارام بخش زدن یه کم اروم شدم خیلی دوست داشتم ببینمت ولی تو رو برده بودن nicu من هم قدرت بلند شدن نداشتم از اینکه می دیدم بچه همه پیش شونه خیلی ناراحت می شدم. باید تا فردا صبر می کردم هر وقت مرخصم می کردن اون موقع می تونستم ببینمت ولی همه از تو میگفتن که خیلی با نمکی. بابا هم خیلی اصرار داشت من رو ببینه ولی نمی گذاشتن تا اینکه به من اجازه دادن راه برم بابا رو صدا کردم که بیاد دم در اتاق زایمان .با هزار مصیبت رفتم دیدمش بابات رو دیدم یه کم اروم شدم. فقط از این ناراحت بودم که تو رو نمی تونستم ببینم. شب رو مامان جان پیشم موند تا صبح از شدت درد نتونستم بخوابم .صبح روز یکشنبه دکتر مرخصم کرد.

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان مینای آرتین
8 خرداد 93 10:56
الیار عجول و نازم به دنیا خوش اومدی