الیارالیار، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره
پیوند عشقمونپیوند عشقمون، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

الیار شیرینی زندگیم

عکسهای وروجک مامان

سلام الیار بالام و دوستای عزیزم الیار جان این روزها خیلی خیلی بلا شدی. اصلا یه جا نمیمونی به هر جای خونه سرک می کشی و ازدست تو نمی تونیم چیزی رو زمین بذاریم وقتی رو زمین چیزی رو می بینی چنان حمله ای می کنی که نگو. به چایی خیلی علاقه داری و اگه کسی چای بخوره دوست داری بری بغل اون و چای رو از دستش بگیری. به کاشیهای خونه هم علا قه خاصی داری همش می ری روی کاشیها. تازگیها یاد گرفتی همش می گی دددددددد,ماماماماماما,بابابابابابا, ممممممم اول ماما رو یاد گرفتی بین خودمون بمونه بابایی حسودی می کرد تا اینکه بابا رو هم گفتی و اونم خوشحال کردی. از دست تو نمی تونم به کارهام برسم همش بشت سرم گریه می کنی که با تو بازی کنم. به همی ...
28 آذر 1393

اتفاق ناگوار

سلام پسر نازنينم. ديروز خبر خيلي بدي بهمون رسيد که خيلي شوکه شديم. فهميديم که دختر پسر دايي بابايي رقيه جون که 4 ساله بود فوت کرده. انگار باباش مي رفته دختر بزرگش رو از مدرسه بياره. رقيه مي دوييه جلوي ماشين باباش که انهم همراش بره. باباش هم متوجه نميشه و رقيه مي مونه زير ماشين و شکمش له مي شه. مي رسوننش به بيمارستان بعد چند ساعت اين فرشته ي کوچولو از اين دنيا مي ره. خيلي خيلي ناراحتم. خدا به هيچ کس نشون نده خيلي سخته که فرزندت رو از دست بدي.وقتي به حال و روز مامانش فکر مي کنم گريه ام مي گيره. چطور مي خواد بدون بچه اش زندگي کنه. خدا به پدر و مادرش صبر بده.الهي ديگه هيچ وقت غم نبينن. خدايا تو رو به بزرگيت قسم مي دهم به هيچ پدر و ما...
13 آذر 1393

7ماه از حضور گرم عزيزم گذشت

سلام اليار بالام                              ماهگيت مبارک عسلم پسرم ببخش که دير به دير وبلاگتو بروز مي کنم. اخه سرم خيلي شلوغ بود و فرصت نمي کردم. بعد عاشورا عزيز 7 روز مراسم روضه خواني داشت البته يک روزش رو من براي سلامتي شما نذر کرده بودم که شعله زرد پخش کرديم. بعد تموم شدن مراسمات از روز يکشنبه مريض شدي. اولين باري بود که مريض مي شدي و تب مي کردي حتي بعد واکسنات هم تب نکرده بودي.تبت خيلي شديد بود طوري که مجبور شديم شب ساعت 12 من و بابايي و مامان جون و باباجون ببريمت اور‍زانس.برات امپ...
8 آذر 1393

6 ماهگي و واکسن گل پسرم

                                ماهگيت مبارک پسرم, تمام زندگي من,دلم مي خواهد ساعتها بشينم و نگات کنم مخصوصا وقتي مثل فرشته ها مي خوابي,نه سير مي شم نه خسته عشق من,دلم هر لحظه براي در کنارت بودن پر مي کشد,عشق ارديبهشتي من هر صبح براي ديدن روي ماهت چشم باز مي کنم و با صداي خنده هات جون مي گيرم وخوشبخت ترين ادم روي زمين مي شم پسرم جگر گوشه ي من دوستت دارم و دوست دارم اين دوست داشتنم رو به کوه و دشت و صحرا فرياد بزنم. خداوندا از تو مي خواهم سلامتي و تند...
9 آبان 1393

پیشرفتهای گل پسری

سلام به پسر عزیزتر از جانم عزیز دل مامانی از وقتی که از شمال برگشتیم یکم ارومتر شدی. گریه هات کمتر شده بدون ماشین سواری هم می خوابی. از اول 5 ماهگی دیگه کامل بر روی شکم برمی گردی و تلاش می کنی سینه خیز بری خیلی کم می تونی جلو بری وقتی می بینی بیشتر نمی تونی بری غر می زنی و بعدش هم گریه..... وقتی باهات حرف میزنم با صدا می خندی خودتو برام لوس می کنی که بغلت کنم. ماشالله خوش اخلاقی به همه می خندی بغل همه میری. همش دوست داری کنارت باشیم اگه تنهات بذاریم گریه می کنی خیلی گردش رو دوست داری هر کس رو ببینی که چادر یا روسری بسته گریه می کنی که بغلت کنه و تو رو هم ببره. عزیزم غذا هم می خوری فرنی و اب سیب و ماست با دوشا...
29 مهر 1393

مسافرت شمال .......

 عزیز دلم,7 مهر  راهی شمال شدیم با کلی دلهره اخه دیگه سرما از راه رسیده بود می ترسیدم تو راه سرما بخوری اخه یه کوچولو سرما خوردگی هم داشتی.اخرین بار بهمن 92 وقتی شما 5 ماه تو دل مامانی داشتی رفتیم که حدود 2,5 متر برف بارید و یه هفته نتونستیم از خونه بیرون بریم.تابستون هم شما خیلی کوچلو بودی و هم بابایی نمی تونست کاراشو بزاره. بهمین دلیل اول پاییز فرصت کردیم سه چهار روزی رو بریم بندر انزلی خونه ی عمه زیبا.اولین باری بود که شما شمال می رفتی.من و بابایی و مامان جون و اقا جون بودیم. از طرف اهر و مشگین شهر رفتیم اخه بابایی اهر کار داشت از اون طرف رفتیم. طول راهو اصلا اذیت نکردی چون ماشین سواری رو دوست داری فقط داخل ماشین خواب...
15 مهر 1393